اخبارتحليل ها

آیا اسرائیل قابل تغییر است؟

مایس گل علیف، یکی از رهبران حزب سبز آذربایجان

در ماه دسامبر سال 1948 م. نامه ی جالبی از طرف گروهی از یهودیان برجسته ی آمریکا از جمله آلبرت آیننشتن فیزیکدان مشهور به سردبیر روزنامه ی نیویورک تایمز ارسال شد. در این نامه، از سفر مناخیم بگین رهبر حزب «آزادی» اسرائیل به آمریکا و امکان حمایت از وی از طرف این کشور ابراز ناراحتی شده بود. قسمت جالب نامه عبارت بود از این که دانشمندانی که شهرت جهانی داشتند به ویژگی های فاشیستی سازمان سیاسی و تشکیلات های اسرائیل و رفتارهای غیرانسانی اسرائیل نسبت به فلسطینی ها آشکارا اعتراض داشتند.

دانشمندانی که به قتل عام ساکنان غیرنظامی فلسطین توسط نظامیان اسرائیل اعتراض داشتند متأسفانه هیچ معتقد نبودند که سیاست نژادپرستانه ای در سرزمین های فلسطین به کار گرفته می شد تنها به حزب آزادی محدود نمی شد. آنان حوادث غیرانسانی که در منطقه رُخ می داد و فجایعی که در حق فلسطینی ها صورت می گرفت، آشکارا اعلام نمی کنند که متأسفانه هیچ هم مرتبط با سیاست هر حزب نژاد  پرستانه ای نبوده بلکه از ماهیت دولت اسرائیل و از سیاست خاورمینه ی آمریکا که حامی اسرائیل می باشد، نشأت می گیرد. لکن از ماهیت نامه می توان به آسانی فهمید که این افراد از حمایت و پشتیبانی بگین و حزب فاشیستی او از طرف سازمان های صهیونیستی آمریکا به عنوان فاجعه نگاه می کنند. آن ها اشتباه نکرده اند.

در 60 سال اخیر این گونه سیاست معین اسرائیل و یا مشابه آن در زمینه های دیگر و یا ایجاد مناقشات و درگیری های نظامی در منطقه سازمان های مختلف، دانشمندان و یا سازمان های سیاسی را در کشورهای اروپایی، آسیایی و حتی در آمریکا رفته رفته ناراحت می سازد. به ویژه، قتل عامی که اسرائیل در دوره ی اخیر در منطقه ی غزّه انجام داد گویا یک آن بشریت مترقّی را «بیدار نمود». میلیون ها انسان که جسارت و شهامت انتقاد از سیاست اسرائیل و نگرش همراه با شکّ و تردید به ماهیت صهیونیسم را نداشتند در نهایت، شاهد خودسری بسیار و سیاست غیرانسانی اسرائیل شدند. ماشین تبلیغات صهیونیسم که دنیا را در 60 سال اخیر به خاطر وحشی گری هایی که فاشیسم آلمان در حق یهودی ها انجام داده است، در وضعیت «گناه کار» نگه داشته است با حوادث غزّه تلاش کرد تا ثابت کند که به حقوق بین المللی محل نمی گذارد. باز هم هزاران انسان قربانی خودسری های اسرائیل شد. بعد از وقوع حوادث خونین در منطقه سازمان های بین المللی یک بار دیگر تلاش کردند تا با نام «گفتگوهای صلح»، ماهیت اسرائیل را پنهان نمایند و افکار را نسبت به این که این رژیم قابل تغییر است، سامان دهند.

اما در 60 سال اخیر یک سوال بدون جواب مانده است: آیا اسرائیل می تواند دولت دیگری باشد؟ اسرائیلی که ماهیت آن اشغال گری و نزاد پرستی است، آیا می تواند تحمل پذیر و دارای مسامحه و طرفدار صلح باشد؟

حوادث اتفاق افتاده در خاورمیانه به طور جدّی به حوادثی که در سطح جهانی و از جمله در قفقاز جنوبی رُخ می دهد، مرتبط می باشد. باید در نظر گرفت، این منطقه کوچک همانند قلبی زنده است که ارگانیسم بزرگی به نام دنیا را با خونی به نام «نفت» تأمین می کند. به عبارت دیگر، ساده لوحی است که حوادثی که در 60 سال اخیر در خاورمیانه اتفاق افتاده است را به عنوان درگیری های خونین به وجود آمده بین یهودیان «تحت فشار» که از اروپا و مناطق دیگر به صورت غیرقانونی در سرزمین های فلسطین جای داده شدند و فلسطینی هایی که به این کار راضی نبودند، شرح و توضیح داده شود. …

درگیری های اسرائیل – فلسطین با طراحی دراز مدت به از میان برداشته شدن تک تک «صاحبان سخن» در منطقه و تبدیل شدن به مستعمره ی آمریکا خدمت می کند.

تحقیقات انجام گرفته در دوره های اخیر بیش از پیش ثابت می کند که منابع محلی نفت آمریکا تقریباً نصف مصرف آن را تشکیل می دهد. نصف دیگر نفت مصرفی آن از کشورهای دیگر از جمله کانادا، ونزوئلا، مکزیک و دیگر کشورها تأمین می شود. با وجود این که تقریباً 20% نفت وارداتی آمریکا سهم خاورمیانه می باشد اما هنوز وجود منابع فراوان نفت در منطقه ، این منطقه را برای آمریکا دارای اهمیت استراتژیک نموده است. به همین خاطر، ماهیت سیاست خاورمیانه ی آمریکا را حفظ منافع انرژی آن و گسترش نفوذآن در منطقه تشکیل می دهد.

منابع نفت هم در دریای شمال و هم در آلاسکا در حال تمام شدن می باشد. اروپا و کشورهای آسیای شرقی هم منابع نفتی گسترده ندارند و یا هنوز کشف نشده است. نیاز نفتی هم آمریکا و هم کشورهای اروپایی بی وقفه افزایش می یابد. با توسعه و پیش رفت اقتصاد کشورهای آسیایی هم، افزایش تقاضاها نسبت به نفت استمرار می یابد. با افزایش تقاضاها نسبت به نفت در اقتصاد دنیا باعث افزایش نقش خاورمیانه ی غنی از نفت در سیستم انرژی دنیا و رفته رفته تصادم و برخورد منافع در این منطقه می شود. منافع کشورهای اروپایی و آسیایی با منافع آمریکا در منطقه ی خاورمیانه برخورد پیدا می کند. در تراز انرژی اروپا 30% و در تراز انرژی ژاپن نیز 80% ، سهم نفت خاورمیانه می باشد. از این رو، به دست گرفتن کنترل نفت خاورمیانه، آمریکا هم زمان امکان تأثیرگذاری بر کشورهایی که به نفت خاورمیانه وابسته هستند را برای خود فراهم می کند. اگر در نظر بگیریم که کشورهای خاورمیانه مالک تقریباً یک سوم منابع نفتی دنیا هستند در این صورت، اهمیت کنترل این منابع هم زمان با کاهش تدریجی منابع نفتی آشکار می شود. عربستان سعودی به تنهایی مالک 21% منابع نفتی دنیا می باشد. به دست گرفتن کنترل نفت عراق با دست آویز جنگ «علیه ترور»، امکان تأثیرگذاری آمریکا در منطقه را بسیار گسترده نمود.

آمریکا برای ایجاد انحراف در کنترل بر منابع نفتی در منطقه و انتقال آن، به فروش تسلیحات به کشورهای تولید کننده نفت با درآمدهای نفت ادامه می دهد. انتقال تسلیحات به منطقه در مقابل پول های نفت هم باعث بازگردانده شدن پول های نفت به آمریکا و هم باعث نگه داشته شدن کشورهای منطقه تحت فشار نظامی می شود. به عنوان مثال، 45 – 35% بودجه ی عربستان سعودی صرف هزینه های نظامی می شود. با هدف کنترل منابع نفتی عربستان سعودی، آمریکا با چشم پوشی از اتفاقات غیردموکراتیکی که در این کشور [عربستان سعودی] رخ می دهد و نقض حقوق بشر در آن، تسلیح سریع این کشور را تأمین می کند.

آمریکا دارای نیروهای نظامی گسترده در کشورهای حوزه ی خلیج فارس می باشد. آمریکا برای حفظ منافع خود در منطقه، در مواقع مقتضی به قواعد حقوق بین المللی بی اعتنایی می کند و از قوه ی قهریه و نیروی نظامی استفاده می کند. قائل شدن این گونه «حقوق استثنایی» آمریکا برای خودش در خاورمیانه، خطرهای جدّی برای خاورمیانه و هم چنین برای دنیا را وعده می دهد.

تسلیح هم آمریکا و هم متفق آن یعنی، اسرائیل در حجم بسیار بالا و نیز، تسلیح کشورهای منطقه که به آن وابسته هستند، علاوه بر این که خطر جدی برای صلح در منطقه ایجاد می‌کند هم چنین، کشورهای منطقه را به تسلیح هر چه سریع‌تر تحریک می‌کند. ابن گونه تأثیر گذاری آمریکا بر اقتصاد کشورهای منطقه باعث فقیر تر شدن میلیون‌ها انسان و زندگی فقیرانه‌ی آنان می‌شود. هنوز در اوایل سده‌ی بیستم، یعنی از زمانی که اقتصاد دنیا به تدریج شروع به اتکا به تکنولوژی‌های وابسته به نفت نمود  و نفت در اقتصاد دنیا به ضرورت انکار ناپذیر تبدیل شد، نقش مرکزیت خاورمیانه هم در سیاست جهانی مشخص شد. این‌گونه که عربستان سعودی، عراق و کشورهای حوزه‌ی خلیج فارس در خاورمیانه مالک ذخایر گسترده ی نفت بودند که به صورت ارزان تولید و استحصال می‌شد. نیازی نیست تا ثابت شود که نفت چه نقشی در حوادث 100 سال اخیر در دنیا  به ویژه جنگ‌های جهانی اول و دوم، ایفا نموده است. بعد از جنگ جهانی دوم، تولید انرژی بیش تر توسط آمریکا در مقایسه با کشورهای دیگر و افزایش این حجم تولید تأثیر خود را بر سیاست جهانی گذاشت. در جنگ جهانی دوم و دوره‌های بعد، نیاز به انرژی اهمیت زیادی در روابط بین‌المللی داشت. حکومت مرکزی آمریکا در دوره‌ی جنگ جهانی دوم با عنایت ویژه به ذخایر نفت موجود در منطقه‌ی خاورمیانه آن را به عنوان «غنیمت مادی بزرگ در سیاست جهانی و منبع مهم قدرت استراتژیک» به حساب می‌آورد. در 60 سال اخیر، کنترل کشورهای تولید کننده‌ی نفت با دست آویزهای گوناگون از جمله با انقلاب‌های «رنگین» و «خونین» با تحریک و تهییج مناقشات منطقه‌ای و قومی و با سیاست «تفرقه بینداز و حکومت کن» ، کشورها را رودرروی هم قرار داده و باعث اضطراب و وحشت میلیون‌ها انسان شده است.

افزایش تدریجی تولید نفت در دنیا تأثیر منفی خود را بر محیط در حال نشان دادن است.

هنوز در سال‌های 70 سده‌ی گذشته آمریکا نصف ذخایر نفت خود را مورد مصرف قرار داده بود… باقی مانده‌ی ذخایر نفت آمریکا بر اساس محاسبات انجام گرفته برای 50-30 سال آینده کفایت می کند. با سخت شدن کشف ذخایر جدید نفت از سال‌های 1960م.، افزایش تدریجی ارزش اولیه‌ی محصولات نفتی و افزایش بی وقفه‌ی مصرف نفت باعث گسترش مبارزه‌ی سیاسی پیرامون منطقه‌ی خاورمیانه شد. در طول 60-50 سال اخیر حوادث مهم سیاسی اتفاق افتاده در منطقه هم چنین، در کشورهای هم جوار این منطقه مستقیماً با ذخایر نفت مرتبط می‌باشد. از تاریخ خاورمیانه معلوم است که بعد از جنگ جهانی دوم نفوذ آمریکا در مقایسه با دیگر کشورها به ویژه بریتانیای کبیر، در اکثر مناطق دنیا بسیار تقویت شد.  امپراتوری عثمانی بعد از جنگ جهانی دوم و بریتانیای کبیر و فرانسه بعد از جنگ جهانی دوم برتری خود را در خاورمیانه از دست دادند. از همین دوره نیز، آمریکا با بهره گیری از سیاست «جدید استعمارگری» خود به صاحب اصلی خاورمیانه تبدیل شد. این سیاست متفاوت از روش‌های استعمارگری کلاسیک، بیشتر «دموکراتیک» بود. ایجاد دولت‌هایی که ماهیتاً وابسته به آمریکا بودند اما صرفاً و ظاهراً «ملی» و «مستقل» دیده می‌شدند، به حفظ منابع داخلی آمریکا هم کمک می‌کرد. به این معنی که اگر چه وقتی از بیرون نگاه می‌شد احساس  می‌شد که این دولت‌ها ملی هستند و از طرف شهروندان خود اداره می‌شوند اما در اصل، کاملاً وابسته به آمریکا بودند. این‌گونه کشورها،  قانون اساسی ساختگی دارند و برای آن ها  ساختار مدیریت دولتیِ مستقل، معین و تعریف می‌شود. اما در واقعیت و در عالم واقع، نظارت و کنترل بر مدیریت دولتی از بیرون – از طرف آمریکا صورت می‌گیرد.

در این دولت‌های ساختگی برای تسهیل در تأمین وابستگی به آمریکا، «مدیریت ملی» همیشه در وضعیت ضعیف نگه داشته می‌شود. لکن سطح ضعف آن اندازه  پایین آورده می‌شود  که دولت بتواند بر شهروندان خود کنترل و نظارت داشته باشد. در این صورت، آمریکا برای کنترل شهروندان آن کشور و حفظ و حراست از ثبات داخلی آن هزینه‌های اضافی پرداخت نمی‌کند. این هزینه‌ها را دولت «ملی» عهده دار می‌شود. ضعیف نگه داشته شدن این گونه کشورها در راستای حفظ ثبات داخلی و منافع آمریکا یا ایجاد  مانع در شعور اجتماعی شهروندان این کشورها به ویژه در توسعه و شکوفایی سیستم تحصیلی آن‌ها و یا با مدیریت تاریخ و فرهنگ آن عملی می‌شود(تحقق می یابد). برای جلوگیری از توسعه ی فرهنگی جمعیت این کشورها، مشکلات ویژه‌ای تهیه و ایجاد می‌شود. در این گونه کشورها، گرایشات «ملی‌گرایانه ی افراطی»  به صورت ویژه پر و بال داده می‌شود و تاریخ آن تحریف و جعل می‌شود. چرا که اگر شهروندان این گونه کشورها و شعور اجتماعی آن ها توسعه یابد،آنان می توانند حق نظارت و کنترل بر منابع خود را در خواست نمایند.

جهت تاثیر گذاری بر شعور اجتماعی کشور های تحت کنترل، از ابزار های گوناگون بهره گرفته می شود. با استفاده از ابزار های رسانه ی جمعی، سازمان ها ی غیر دولتی (مردم نهاد) محلی، احزاب سیاسی و غیره به ایجاد چنان شرایط اجتماعی سیاسی موفق می شوند که با استعمار منابع کشور توسط سرمایه گذاران آمریکایی از طرف شعور اجتماعی طبیعی و عادی برخورد شود. اگر هر گروه اجتماعی و یا حزب سیاسی نخواهد این سیاست استعماری جدید آمریکا را بپذیرد و یا جرأت یابد در مقابل آن به هر شکلی بایستد، آن ها به اشکال مختلف از جامعه منزوی می گردند. به عبارت دیگر، «کسانی که واقیعت را قبول نمی کنند و یا آن را درک نمی کنند» دست کم، «غیرمتمدن» و «متعصب» نامیده شده و به هر نحو ممکن از محیط سیاسی – اجتماعی منزوی می شوند. بدین گونه، دولتی که سرشار از منابع نفتی می باشد در ظاهر «ملی» بوده اما در اصل، مستعمره ی آمریکا می باشد و موجودیت خود را با حمایت پنهانی و یا آشکار آمریکا تأمین می نماید. از کشورهای آمریکای لاتین گرفته تاکشورهای آسیای شرقی، از خاورمیانه گرفته تا جمهوری های شوروی سابق اگر به ماهیت این گونه دولت های کوچک اما «مستقل» دقت کنیم به این گونه دولت های «مستقل دروغی» و «ساده لوح» برخورد می کنیم.

آمریکا برای تحقق سیاست جدید استعماری خود و از دست دادن هر چه کم تر منابع مادی در خاور میانه به متحدی معتبر نیازمند بود. این متحد باید دولتی می بود که قبل از هر چیزی بتواند نقش نظامی آمریکا در منطقه را عهده دار شود. به عبارت دیگر، با حمایت همه جانبه ی آمریکا به عنوان منطقه ی نظامی آمریکا فعالیت نماید. در این صورت، آمریکا از منابع انسانی خود حفاظت به عمل می آورد. دوم این که، این دولت در شرایطی که حضور نیروهای نظامی آمریکا در منطقه ضرورت جدی نداشته باشد باید این شرایط را فراهم سازد. این کشور، به عنوان یک واقعیت، با تضمین موجودیت نظامی دائمی آمریکا در منطقه، کنترل و نظارت ضروری را در منطقه تحقق می بخشد. سوم این که، ماهیت این دولت باید طوری می بود که با حفظ کشمکش و مناقشه در منطقه برای حضور آمریکا در منطقه در مواقع مورد نیاز دست آویز لازم را فراهم می ساخت. چهارم این که، این دولت با عمل به نقش ژاندارم خود در منطقه، هر کشوری را که در حال قدرت گرفتن باشد و بتواند برای منافع آمریکا خطر ایجاد کند، به موقع تضعیف نماید و به عملیات نظامی کوبنده در منطقه دست بزند. پنجم این که، برای جلوگیری از هر گونه ائتلاف کشورهای منطقه باید در میان آن ها کشمکش ها و مناقشات قومی و دینی ایجاد و حفظ می شد. برای کنترل هریک از طرف های مناقشه، باید راه هایی جستجو شود. ششم این که، با تغییر گام به گام ویژگی های خاص کشورهای منطقه برای از بین بردن فرهنگ و ارزش های اسلامی باید از تاریخ و روابط و علایق فرهنگی ساختگی استفاده شود. هفتم این که، در شرایطی که لازم باشد به استفاده ی گسترده از ترور گرایش داشته باشد. و نهایتاً، کشوری باید در خاورمیانه نقش ژاندارمری را ایفا می کرد که استفاده از آن علیه اعراب و یا مسلمانان غیر عرب ممکن باشد.

در اوایل سده ی گذشته که آمریکا به خاورمیانه گرایش پیدا کرد، یافتن این گونه «ژاندارم – متحد» برای آن در منطقه چندان هم مشکل نبود. این نقش را اسرائیل، کشوری که توانسته بود به عنوان کشوری غیر عرب شکل گیرد و مناقشه آن با کشورهای عربی به آسانی ایجاد شود، می توانست بازی کند. شرایط و زمینه برای ایجاد این دولت صرفاً از طرف بریتانیای کبیر فراهم شده بود.

وظیفه ای که از طرف آمریکا و لابی صهیونیسم، که دارای امکان تأثیر گذاری گسترده بر سیاست خارجی آمریکا می باشد، بردوش اسرائیل گذاشته شده است، شرایط را برای این که این دولت طرفدار صلح و تحمل پذیر باشد، فراهم نمی کند. فجایعی که اسرائیل در 60 سال اخیر در خاورمیانه انجام داده است بیش از پیش ثابت می کند که وظایف مشخص شده برای این کشور هیچ هم برای ایجاد «دولت یهودی» متمدن نیست بلکه برای تحت کنترل نگه داشتن کشورهای منطقه و حافظ منافع آمریکا می باشد. امروز وجود اسرائیل که ماهیت آن نژاد پرستی است، در خاورمیانه برای آمریکا لازم است. اما نیاز به «ژاندارم نژاد پرست» در منطقه تا چه زمانی می تواند تداوم داشته باشد؟

سیاست نژاد پرستانه ی اسرائیل و مدل دولتی تک قومی آن زندگی دیگر ملت ها از آن جمله فلسطینی ها در داخل مرزهای این دولت را غیر ممکن می سازد. ماهیت این سخن دیوید بِن گورین نخست وزیر اسبق رژیم صهیونستی که گفته بود «ما باید اعراب را بیرون کنیم و سرزمین هایشان را در دست گیریم» آیا در جامعه ی اسرائیل تغییر یافته است؟ مناخین بگیم نخست وزیر سابق رژیم اشغالگر قدس که گفته بود«فلسطینی ها حیوانات دو ماهه هستند»آیا زندگی مشترک اعراب و یهودی ها در این کشور را تصور می کرد؟ این گونه رفتارهای تبعیض آمیز مقامات بلند پایه ی رژیم اشغالگر قدس علیه فلسطینی ها و موضع نژاد پرستانه ی آن ها از این که این کشور نمی تواند کشوری بشردوستانه باشد، خبر می دهد. این گونه سیاست، خطری جدی برای ثبات و هم زیستی در منطقه می باشد.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

دکمه بازگشت به بالا